سیاست خارجی آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم به دنبال حفظ هژمونی جهانی ایالات متحده و ثبات در نظم بین المللی است. در این نظم بی ثباتی و برهم زدن نظم قابل قبول نیست. بازیگران بین المللی که روابط بین الملل را بی ثبات سازند، باید منتظر واکنش ایالات متحده باشند.
اکثر رهبران آمریکا بعد از جنگ دوم جهانی متقاعد بودند که ایالات متحده نباید و نمیتواند از امور جهانی کنارهگیری کند، آن طور که بعد از جنگ جهانی اول کرده بود. از اینروی ایالات متحده با کنار گذاشتن نظریه انزواطلبی، درصدد ساختن نظم نوین جهانی برآمد.
در 1944 ریس جمهور ترومن سیاست بعد از جنگ آمریکا را در دکترینی بیان داشت که بنام او نامیده میشود، ایالات متحده باید انزواجویی را برای همیشه مردود شناخته و مسئولیتی فعالانه را در جهت امور بین المللی جانشین آن سازد. کمونیسم معرف نیروی ایدئولوژیک خطرناکی در جهان است و ایالات متحده باید با گسترش آن مبارزه نماید و چون اتحاد شوروی طلایه دار چالش کمونیستی است، سیاست خارجی آمریکا باید توسعه طلبی و نفوذ شوروی را سد نماید.
ریاست جمهوری ترومن
هری ترومن تلاش کرد راه روزولت، یعنی حفظ اتحاد با متحدین را ادامه دهد. ترومن خواهان برقراری ارتباط با اتحاد جماهیر شوروی نیز بود. ترومن با پذیرفتن یک هماهنگی اساسی، اختلافهای کشورش با شورویها را به بدرفتاری و عدم بلوغ سیاسی نسبت داد نه برخورد منافع ژئوپلیتیک.
در برابر سیاست واقعی استالین و زیادی خواهیهای او، ترومن میل نداشت این پیشنهاد چرچیل را که راه معامله با استالین فراهم آوردن پاداشها و مجازاتها به منظور ایجاد نتیجه مطلوب است بپذیرد. در واقع دولت ترومن معتقد بود که روزهای دیپلماسی موازنه قوا کاملا به سر رسیده است.
جنگ کره و دخالت شوروی، درگیری ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی را در سطح جهانی آشکار و ثابت کرد که، تضاد منافع دو ابرقدرت پس از جنگ دوم جهانی تنها مختص به اختلافات در حوزه اروپا نیست و جهانی است.
اتحاد جماهیر شوروی قانع به اروپای شرقی نبود و رویای جهانشمولی را برای خود متصور بود و این در تضاد با سیاست آمریکا بود. لذا ریشه های جنگ سردی که آغاز میشد ناشی از؛ رقابت، اختلاف منافع، ناسازگاری ایدئولوژیک و سوء تشخیص از انگیزه های یکدیگر بود.
در این دوره در بعد نظامی امنیتی از جمله اقداماتی که ایالات متحده و متحدانش برای دفاع از منافع غرب اتخاذ نمودند، ایجاد پیمان واشنگتن که بعدها به پیمان آتلانتیک شمالی شناخته شد.
ناتو پس از مذاکراتی که از ژوئیه ۱۹۴۸ در واشینگتن آغاز شده بود در ۴ آوریل ۱۹۴۹ به نتیجه رسید و میان آمریکا و اعضای پیمان بروکسل (بریتانیا، فرانسه، هلند، بلژیک و لوکزامبورگ) و دیگر کشورهای بلوک غرب که به این پیمان دعوت شده بودند (کانادا، دانمارک، ایسلند، ایتالیا، نروژ و پرتغال) امضا شد.
شوروی در پاسخ به ناتو، پیمان ورشو را تشکیل داد که از سال ۱۹۵۵ تا ۱۹۹۱ برقرار بود. این پیمان در ۱۴ مه سال ۱۹۵۵ به امضای هشت کشور آلبانی، آلمان شرقی، بلغارستان، چکسلواکی، شوروی، رومانی، لهستان و مجارستان رسید و در جنگ سرد رقیب اصلی پیمان ناتو محسوب میگردید.
در واقعیت، این آمریکا بود که مهره اصلی و پرقدرت پیمان ناتو بود و عمده هزینه های آن نیز به سبب شرایط بحران زده پس از جنگ و نداشتن توان اقتصادی کافی از سوی اعضا، بر دوش ایالات متحده بود.
در بعد اقتصادی نیز، از فردای جنگ جهانی دوم، آمریکا سلطه اقتصادی خود را بر جهان سرمایه داری برقرار ساخت و این سلطه را از طریق نهادهایی که خود موسس آن بود تحکیم بخشید.
کنفرانس برتن وودز نظم جدید اقتصادی را تعیین کرد و براساس آن تمام مناطق پولی در پول و اقتصاد جهانی که آمریکا رهبری آن را در دست داشت حل شد. صندوق جهانی پول نیز که اکثرا با سرمایه های آمریکا تاسیس شد، کار ادغام و یکپارچگی اقتصاد سرمایهداری در سطح جهان را سهولت بخشید و از نظم ایجاد شده در برتن وودز مراقبت کرد.
دهه 1950 و ریاست جمهوری آیزنهاور
آیزنهاور دکترین سد نفوذ ترومن را سیاست دردجا زدن Tread Mill Policy می دانست و اعتقاد داشت که این سیاست آمریکا را آن قدر در یک موقعیت نگه میدارد که انگیزه خود را برای مقابله با توطئه های بینالمللی و بحرانهای منطقه ایی از دست بدهد.
وی معتقد بود که هدف آمریکا نباید همزیستی مسالمت آمیز با کمونیسم باشد، بلکه باید آن را از میان بردارد. لذا با اتخاذ مشی نگاه نو و دکترین انقام گیری بزرگ اعلام کرد: ایالات متحده دیگر ملزم به استفاده از سلاحهای متعارف برای پیکار با اتحاد جماهیر شوروی نمیباشد و هرگونه حمله ناگهانی و هسته ایی شوروی را بطور گسترده و همه جانبه تلافی مینماید.
آمریکا با انعقاد پیمان هایی نظیر پیمان بغداد با شرکت عراق، ایران، ترکیه، و پاکستان(خود در این پیمان شرکت نکرد) در سال 1955 که در واقع دنباله پیمان کشورهای آسیای جنوب شرقی(سیتو 1954) و آنزوس (1951) بود سعی در ایجاد یک خط تدافعی وسیع در اطراف جهان کمونیست داشت.
در این دوران موضوع بازدارندگی که از نظریات و استراتژیهای برجسته در روابط بین الملل و نظامی امنیتی است مطرح شد. در پایان دهه 1940 کاملا مشخص بود که شوروی قصد تهدید استقلال اروپای غربی را دارد. نیروهای متعارف آمریکا در اروپا در این زمان به اندازهایی نبود که توانایی شکست شوروی را داشته باشند. هزینه های سیاسی و اقتصادی دفاع از اروپا به وسیله سلاحهای متعارف بسیار بالا بود. در عین حال برای کشورهای غربی نیز غیرقابل قبول بود که همانند اروپای شرقی و مرکزی تحت سلطه شوروی قرار گیرند.
راه حل این مطلب که مورد توافق واشنگتن و اروپای غربی قرار گرفت، بازدارندگی هسته ای بود. البته این به معنای آن نبود که سیاستگذاران آمریکایی به سرعت استفاده از سلاحهای هسته ای را در دستور کار خود قرار دادند. در حقیقت در طول جنگ کره، واشنگتن حتی با وجود ورود چین به جنگ در 1950 از استفاده از سلاحهای هسته ای خودداری کردند. اما، در اوایل 1953 دولت آیزنهاور تهدید کرد که که امکان دارد از اسلح هسته ای در کره و جاهای دیگر(چین) برای پایان دادن به جنگ استفاده کند. همین امر باعث شد در طول چند ماه قرار داد ترک مخاصمه توسط طرفین درگیر جنگ امضا گرد. البته با ادامه جنگ سرد تعداد موشکهای هسته ای شوروی نیز افزایش یافت و تهدید آمریکا به انتقام گسترده هسته ای علیه سرزمین شوروی به تدریج اعتبار خود را از دست داد.
انتهای مطلب/